من یک مهاجرم، یک مسافر

Traveler

 

سال های آخر زندگی در ایران کاملا بی قرار بودم. مهاجرت برایم جستجوی راهی برای رسیدن به صلح و آرامش و خوشبختی بود. پس از ورود به کانادا بی‌صبرانه منتظر بودم تا تمام کارهای اولیه استقرار تمام شود و من احساس قرار پیدا کنم. منتظر بودم تا به روزهای جدید سلام کنم؛ تا زندگی بهتری را شروع کنم؛ تا در صلح مأوا گزینم؛ تا آمال و آرزوهای نرسیده‌ام را اینجا دنبال کنم. کارها یک به یک تمام شد و ماه‌ها یک به یک گذشت اما روزهای بهتر نیامدند. خبری از صلح و خوشبختی نبود. من هنوز چیزی کم داشتم. چیزی اشتباه بود. چیزی سر جایش نبود. چیزی مرا از قرار گرفتن باز می‌داشت. چیزی غریب و بزرگ! تصمیم گرفتم آن را پیدا کنم. جست و جوی من آغاز شد.

شروع کردم به گشتن، به کاویدن، به خواندن، به نوشتن. هجوم بردم به کتاب‌ها، به مکاتب مختلف، به آدم‌های گوناگون. چنگ زدم به هر آنچه که می‌توانست دلیلم باشد، پاسخم باشد، ناجی‌ام باشد. بسیاری راه‌ها را رفتم و برگشتم؛ بارها آویختم و رهیدم؛ بارها پیوستم و گسستم؛ بارها پریدم و سقوط کردم؛ با هرآنچه که می‌دانستم و می‌توانستم گشتم و گشتم و گشتم… اما چیزی پیدا نکردم.

پس از حدود یک سال و اندی، خسته و مضطرب و افسرده سر فرو بردم در خود. این انزوا و خلوت سرآغاز یافتن راهم بود. خلوتی که صداها را در من ساکت کرد همهمه ها را فرو نشاند و مرا نشاند در برابر صریح‌ترین و صادقانه‌ترین پاسخ‌ها؛ در برابر دلیل نشدن‌ها، در برابر مانع رسیدن‌ها، در برابر حجاب نبودن‌ها. من رها از بسیاری آرایه‌ها و پیرایه‌ها نشستم در برابر خودم و به وضوح دیدم که «من» بودم! مانع روزهای بهتر من بودم؛ چیزی که کم بود من بودم؛ دلیل بی قراری من، من بودم؛ ریشه تمام نرسیدن ها من بودم؛ خاستگاه تمام بدبختی و خوشبختی من، من بودم. من نشستم در برابر این حقیقت و این حقیقت مرا در هم شکست. فرو ریختم و تمام هستی با من فرو ریخت. عجیب آن است که من این حقیقت را می دانستم اما تا پیش از مهاجرت آن را زندگی نکرده بودم. خوب می دانستم، اما آن را زندگی نکرده بودم.

این اکتشاف برای من پتکی بر سر بود؛ باری سنگین بود؛ حقیقتی تلخ بود که مرا از اریکه فرمانروایی تمام دنیا به زیر می کشید. اولین مواجهه من با این اکتشاف انکار بود، چرا که همه زندگی‌ام را، همه تصمیماتم را، تمام راه آمده‌ام را زیر سوال میبرد؛ هویتم را پوشالی می کرد؛ «من» را که عزیزترین دارایی‌ام بود از من می‌گرفت؛ آرزوهایم را به چالش می‌کشید؛ آینده‌ام را بی‌معنا می‌کرد و در یک جمله مثل گردبادی بود که یک جا گذشته و حال و آینده‌ام را در هم می‌پیچید.

در انکار این اکتشاف برخاستم و شروع کردم به اثبات خود؛ به اثبات حقانیت خود؛ به اثبات درست بودن جهان‌بینی و ارزش‌ها و باورهایم و این آغاز رویایی من با خودم بود. در من جنگی شدید در گرفت که بارها مرا از پا درآورد؛ بارها افسرده شدم؛ بارها جا زدم؛ بارها تا پوچی رفتم، اما هر بار دوباره برخاستم و به جنگ خود رفتم. در شروع این رویارویی می‌کوشیدم تا زودتر این جنگ را به پایان برسانم و با خودم و با زندگی به صلح برسم اما به مرور لذت‌هایی ناب و لحظاتی اعجاب‌انگیز از دل دردها و خوددرگیری ها کشف کردم. کم‌کم این رویارویی برایم تغییر ماهیت داد و تبدیل به چالشی لذتبخش شد.

من هنوز در این نبرد با «من» هستم و می‌دانم و می خواهم که هرگز پایان نگیرد. هنوز ندانسته‌های بسیار دارم اما گویی برای من این جدال، من را سبک‌تر و وزن زندگی را سنگین‌تر می‌کند. پیش از مهاجرت، با سودای قرار گرفتن و آرام گرفتن به کانادا هجرت کردم اما سفر، مقصد و مقصود را در من تغییر داد. دیگر نمی‌خواهم قرار و آرام بگیرم؛ نمی خواهم در امنیت زندگی کنم؛ نمی‌خواهم از خطر بپرهیزم؛ می‌خواهم یک جنگجو باشم؛ می‌خواهم زندگی کنم؛ می‌خواهم همیشه یک مسافر بمانم؛ من یک مسافرم، یک مهاجر….

به نظرم مهاجرت، از شجاعانه‌ترین کارهای دنیاست. اما جسورانه‌تر و سخت‌تر و البته اثرگذارتر از هجرت بیرونی، هجرت از خوده؛ خداحافظی با «من» و عازم کسی دیگر شدن… رهسپار خویشتن خویش شدن…

رضوان پویا (مشاور رشد فردی و حرفه‌ای)

پست های مرتبط